موفقیت اغلب اولین قدم به سوی فاجعه است. ایده پیشرفت، اغلب دشمن پیشرفت واقعی است.
من اخیراً با مردی آشنا شدم که علیرغم داشتن یک تجارت بسیار موفق، سبک زندگی عالی، یک رابطه شاد و یک شبکه از دوستان عالی، به من گفت، در فکر استخدام یک مربی است تا به او در رسیدن به مرحله ی بعدی کمک کند.
وقتی از او پرسیدم این سطح بعدی چیست، گفت مطمئن نیست، به همین دلیل به مربی نیاز دارد تا نقاط کور او را مشخص کند و به او نشان دهد باید به کدام سمت برود.
سپس برای لحظه ای به طرز ناخوشایندی همان جا ایستادم و از خود پرسیدم چقدر حاضرم با کسی که به تازگی ملاقات کرده ام صادق باشم. این مرد بسیار مشتاق بود، به وضوح آماده بود تا برای حل مشکلش پول زیادی خرج کند.
گفتم، اما اگر چیزی برای اصلاح وجود نداشته باشد چه؟
او پرسید، منظورت چیست؟
گفتم، اگر «سطح بعدی» وجود نداشته باشد چه؟ اگر در حال حاضر آنجا قرار داشته باشید و نه تنها آن را تشخیص ندهید، بلکه با دنبال کردن مداوم چیزهای بیشتر، از قدردانی و لذت بردن از جایی که اکنون هستید جلوگیری کنید چه؟
او کمی در برابر سؤالات من عصبانی شد و در نهایت گفت، من فقط احساس میکنم که باید همیشه خودم را بهبود بخشم، مهم نیست که چه باشد.
و دوست من، ممکن است در واقع مشکل همین باشد.
مفهوم معروفی در ورزش وجود دارد که به “بیماری بیشتر” معروف است. در اصل توسط Pat Riley مربی تالار مشاهیر که شش تیم را به قهرمانی NBA رسانده است، ابداع شد.
Riley گفت، بیماری بیشتر توضیح میدهد که چرا تیمهایی که قهرمانی را به دست میآورند، اغلب در نهایت نه توسط تیمهای بهتر، بلکه توسط نیروهایی از درون خود سازمان، از کورس قهرمانی کنار می روند.
بازیکنان، مانند اکثر مردم، بیشتر می خواهند. در ابتدا، آن “بیشتر” قهرمانی بود. اما زمانی که بازیکنان آن قهرمانی را داشته باشند، دیگر کافی نیست. “بیشتر” به چیزهای دیگری تبدیل می شود. پول بیشتر، تبلیغات تلویزیونی بیشتر، تاییدها و تمجیدهای بیشتر، زمان بازی بیشتر، توجه بیشتر رسانه ها و غیره.
در نتیجه، چیزی که زمانی یک گروه منسجم از مردان سختکوش بود، شروع به شکستن می کند. ترکیب روانشناختی تیم تغییر می کند، چیزی که زمانی ترکیبی عالی از بدن و ذهن بود، تبدیل به یک آشفتگی می شود. و در نتیجه، تیمی که با استعدادترین بود، شکست می خورد.
بیشتر همیشه بهتر نیست
روانشناسان همیشه در مورد شادی مطالعه نکرده اند. در واقع، در بیشتر تاریخ این رشته، روانشناسی روی چیزهای مثبت تمرکز نکرده، بلکه روی چیزهایی که باعث بیماری روانی و شکستهای عاطفی میشود و اینکه مردم چگونه باید با بزرگترین دردهای خود کنار بیایند، تمرکز داشت.
در دهه 1980 بود که تعدادی از دانشگاهیان بی باک از خود پرسیدند: یک لحظه صبر کنید، چه چیزی باعث خوشحالی مردم می شود؟ بیایید روی ان مطالعه کنیم! به زودی دهها کتاب «شادی» در قفسههای کتاب تکثیر شدند و میلیونها نسخه از آن را به افراد خسته و عصبانی طبقه متوسط با بحرانهای وجودی فروختند.
یکی از اولین کارهایی که روانشناسان برای مطالعه شادی انجام دادند یک نظرسنجی ساده بود. آنها گروه های زیادی از مردم را جمع کرده و به آنها پیجر دادند (به یاد داشته باشید، دهه 80 و 90 بود)، و هر زمان که پیجر خاموش می شد، هر کس باید متوقف می شد و دو چیز را یادداشت می کرد:
1- در مقیاس 1-10، چقدر در این لحظه خوشحال هستید؟
2- چه چیزی در زندگی شما اتفاق افتاده است که باعث ایجاد این احساسات شده است؟
آنها هزاران رتبه بندی را از صدها نفر از هر طبقه جمع آوری کردند. و چیزی که کشف کردند هم تعجب آور و هم فوق العاده کسل کننده بود.
تقریباً همه «7» را نوشتند، فارغ از هر اتفاقی.
در فروشگاه مواد غذایی هنگام خرید شیر. هفت. هنگام شرکت در بازی بیسبال پسرم. هفت. هنگام صحبت با رئیسم درباره فروش بزرگ به مشتری. هفت.
حتی وقتی اتفاقات فاجعهباری رخ می داد، فرد وام مسکن را از دست میداد، یا جونیور بازوی خود را در یک تصادف از دست میداد، سطح شادی برای مدت کوتاهی به محدوده 2 تا 5 کاهش مییابد، و سپس، پس از مدتی معین به سرعت به هفت باز می گشت.
این در مورد رویدادهای بسیار مثبت نیز صادق بود. برندگان قرعهکشی، تعطیلات رویایی، ازدواجها، نمره افراد برای مدت کوتاهی بالا رفته و پس از آن، بهطور پیشبینیشده، در حدود هفت مستقر میشد.
این موضوع روانشناسان را مجذوب خود کرد. هیچ کس همیشه خوشحال نیست. اما به طور مشابه، هیچ کس در تمام مدت نیز کاملاً ناراضی نیست. به نظر می رسد انسان ها، صرف نظر از شرایط بیرونی، در یک حالت دائمی شادی خفیف اما نه کاملاً رضایت بخش زندگی می کنند. به عبارت دیگر، همه چیز تقریباً همیشه خوب است. اما آنها همچنین می توانند همیشه بهتر باشند.
اما این «هفت» ثابت که همه ما کم و بیش همیشه به آن برمی گردیم، کمی ما را فریب می دهد. و این ترفندی است که همه ما بارها و بارها به آن دچار شده ایم.
ترفند این است که مغز ما به ما می گوید: می دانید، اگر می توانستم کمی بیشتر داشته باشم، در نهایت به 10 می رسیدم و همانجا می ماندم.
بسیاری از ما بیشتر زندگی خود را اینگونه می گذرانیم. مدام در حال تعقیب 10 مورد تصور خود هستیم.
شما فکر می کنید برای شادتر بودن، باید شغل جدیدی پیدا کنید، بنابراین شغل جدیدی پیدا می کنید. و چند ماه بعد، احساس میکنید اگر خانه جدیدی داشته باشید، خوشحالتر میشوید. بنابراین شما یک خانه جدید می خرید. و چند ماه بعد، تعطیلات ساحلی فوقالعاده است، بنابراین شما به یک تعطیلات ساحلی عالی میروید، و در حالی که در ساحل عالی هستید، میگویید: میدانی من به چه چیزهایی نیاز دارم؟ یک پیناکولدا؟ شما باور که فقط یک پینا کولادا شما را به عدد 10 می رساند. اما پس از نوشیدنی دوم و سوم شما با خماری از خواب بیدار می شوید و در عدد سه هستید.
اما این اشکالی ندارد.
زیرا می دانید که به زودی به آن هفت باز می گردید.
برخی از روانشناسان این تعقیب مداوم لذت را «تردمیل لذتبخش» مینامند، زیرا افرادی که دائماً برای «زندگی بهتر» تلاش میکنند، در نهایت تلاش زیادی میکنند تا در همان مکان قرار بگیرند.
اما آیا این بدان معنی است که هیچ کاری برای انجام دادن وجود ندارد؟
نه، این به این معنی است که ما باید در زندگی برای چیزی بیشتر از شادی خودمان انگیزه داشته باشیم. این بدان معناست که ما باید توسط چیزی بزرگتر از خودمان هدایت شویم.
خودسازی به عنوان یک سرگرمی مجلل
در اوایل 20 سالگی ام، زمانی که خود را به عنوان یک «معتاد به خودیاری» توصیف میکردم، یکی از مراسم مورد علاقهام هر سال این بود که در حوالی سال جدید بنشینم و ساعتها وقت بگذارم تا اهداف زندگیام و چشماندازم و تمام کارهای شگفت انگیزی که قرار بود انجام دهم تا خودم را به آنجا برسانم را برای خود ترسیم کنم.
اما در نهایت متوجه شدم که چیز خندهدار در مورد خودسازی این است که ذاتاً معنایی ندارد. این فقط یک سرگرمی مجلل است. این چیزی است که شما را مشغول نگه می دارد و موضوعی است که مشتاقانه با افرادی که سرگرمی مشابهی دارند در موردش صحبت کنید.
زمان زیادی طول کشید تا این واقعیت را بپذیرم که فقط به این دلیل که چیزی در زندگی من قابل بهبود است، به این معنی نیست که باید در زندگی من بهبود یابد.
هنگامی که شخص اجباراً به دنبال بهبود خود است، به یک زندگی پر از خود مشغولی منجر میشود، شکلی سبک و سودمند از خودشیفتگی، که در آن توجه و تمرکز دائمی بر روی خود است.
و از قضا، این احتمالاً زندگی شما را بدتر خواهد کرد.
سالها پیش، یکی از دوستانم یک بار به من گفت: بهترین تصمیمی که در زندگیام گرفتم پیوستن به یک گروه پشتیبانی بود. سه سال بعد، بهترین تصمیمی که در زندگیام گرفتم این بود که دیگر در گروه حمایتیام شرکت نکنم.
من فکر می کنم همین اصل در مورد همه اشکال خود-بهبودی صادق است. ابزارهای خودسازی باید مانند بانداژ استفاده شوند، فقط در مواقعی که چیزی صدمه دیده یا به طور جدی اشتباه است باز و استفاده شود و هدف همیشه این باشد که در نهایت آنها را بردارید.
زندگی یک بازی بهبود نیست، بلکه یک بازی مبادله است.
من فکر می کنم بسیاری از مردم زندگی را بر اساس رشد و بهبود خطی می بینند. این احتمالاً فقط در زمانی که شما جوان هستید صادق است.
به عنوان یک کودک، دانش و درک شما از جهان هر سال به شدت افزایش می یابد. به عنوان یک بزرگسال جوان، فرصت ها و مهارت های شما نیز به سرعت رشد می کنند.
اما به محض اینکه به بزرگسالی رسیدید، زمانی که تثبیت شدید و در زمینههای خاص تخصص پیدا کردید، به این دلیل که قبلاً زمان و انرژی ذهنی زیادی را روی مهارتها و داراییهای خود سرمایهگذاری کردهاید، زندگی دیگر صرفاً یک مسئله بهبود نیست، بلکه مصالحه است.
در نهایت توصیه من به که در جستجوی مربی ای بود که به او برای پیرفت کمک کند، این بود که مراقب باشد. مواظب انگیزه پیشرفت به خاطر پیشرفت باشد، میل به چیزهای بیشتر بدون هیچ دلیلی. مراقب رویاها و اهداف جدیدی باشد که می تواند به موفقیت و شادی که امروز برای خود ساخته اید آسیب برساند.
یا همانطور که این جمله ی کلیشه ای می گوید، مراقب باشید چه آرزویی دارید، زیرا ممکن است به آن برسید.
زندگی یک چک لیست نیست. کوهی نیست که بتوان از آن بالا رفت.
زندگی یک اقتصاد است. جایی که باید همه چیز را با چیز دیگری مبادله کرد و ارزش همه چیز با توجه و تلاشی که به آن ها می کنید بالا و پایین می رود. و در آن اقتصاد، هرکدام از ما در نهایت باید آنچه را که مایل به تجارت هستیم بر اساس آنچه ارزش دارد انتخاب کنیم.